به نظر من، تو بچگیامون، جعبه جادوی واقعیِ خونه ما، تلفن بود.
اون موقعها هنوز موبایل برای خواص بود و خط ثابت تنها راهِ تماس با آدمای دیگه بود. تلفن ثابت هم اینجوری نبود که بیسیم باشه، برداری ببری پای گاز بین شونه و چونهت نگهش داری، آش هم بزنی و با همسایه حرف بزنی. گوشی با یه سیم فرفری وصل بود به بدنه، و برای این وسیله چنان ارج و قربی قائل بودن که چیزی به نام میز تلفن» و صندلی تلفن» وجود داشت. یه صندلی که به یه ورش میز چسبیده بود و تلفن رو میذاشتن رو میزه، موقع حرف زدن با تلفن هم مینشستن رو صندلیه. اینجوری هم نبود که دو تا دکمه بزنی تو لیست مخاطبین بالا و پایین بری، موبایل یار رو پیدا کنی، زنگ بزنی بهش. دفتر تلفن رو که مثل لغتنامه برای هر حرف یه زبونه و جاانگشتی داشت برمیداشتی، ورق میزدی، میرسیدی به شماره مد نظر، از روش میخوندی و شماره میگرفتی. حالا اگه تلفن از این شمارهگیر گردولیها داشت، بعد از هر شماره باید صبر میکردی گردولیه بچرخه برگرده سر جای اولش.
اینکه بتونی زنگ بزنی به یکی و بدون اینکه اونجا باشه بتونی باهاش حرف بزنی، خیلی هیجانانگیز بود. اونقدر که ما گوشی رو برمیداشتیم و شمارههای تصادفی میگرفتیم و زنگ میزدیم به غریبهها. بعضی وقتها باهاشون حرف میزدیم و وقتی میدیدن بچهایم با مهر و عطوفت دکمون میکردن، بعضی وقتا از خجالت آب میشدیم و بدون سلام قطع میکردیم. خیلی از تلفنها هم صفحه نمایش نداشتن که نشون بدن کی به آدم زنگ زده، در نتیجه هیچ راهی نبود که طرف پیگیری کنه، همون شماره رو بگیره به والدینمون لومون بده، یا اصلا خودمون بتونیم دوباره به طرف زنگ بزنیم.
و من هنوز نمیدونم چرا ما اینکار رو میکردیم. من حتی رودررو با فامیلای خودمون نمیتونستم به راحتی حرف بزنم، اونوقت گوشی رو برمیداشتم چند تا شماره الکی میگرفتم زنگ میزدم به غریبهها براشون تعریف میکردم چیکارا کردهم. شبیه همین کاری که الان توی وبلاگم انجام میدم، با شما.
درباره این سایت